خلاصه داستان سریال
وقتی به خودم آمدم، وسط دشت پهناوری پوشیده از برف ایستاده بودم. حتی اسمم را به خاطر نداشتم و این که در آنجا چه کار میکردم در فکر و خیالم چیزی جز پوچی فریاد نمیزد که ناگهان هیولایی در مقابلم ظاهر شد و من تنها و در تلاش برای زنده ماندن در حالی که گوشه ای خزیده بودم و ناامید از همه جا انتظار مرگ را میکشیدم دختری با گوش های بزرگ و دمی بلند در مقابلم قرار گرفت و زندگی ام را نجات داد.